من نمی دانم

که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است

کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد

چشمها را باید شست جور دیگر باید دید

واژه ها را باید شست

واژه باید خود باد

واژه باید خود باران باشد

چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید دید

عشق را زیر باران باید جست

به کشتی گرفتن بر آویختند

زتن خون و خَوی را فروریختند

بزد دست سهراب چون پیل مست

بر آوردش از جای و بنهاد پست

یکی خنجر آبگون بر کشید

همی خواست زتن سرش را برید

به سهراب گفت ای یل شیر گیر

کمند افکن و گرد و شمشیر گیر

دگر گونه تر باشد آیین ما

جز این باشد آرایش دین ما

کسی کاو به کشتی نبرد آورد

سر مهتری زیر گرد آورد

نخستین که پشتش نهد بر زمین

نبرّد سرش گرچه باشد به کین

دلیر جوان سر به گفتار پیر

بداد و ببود این سخن دلپذیر

رها کرد زو دست و آمد به دشت

چو شیری که بر پیش آهو گذشت

همی کرد نخجیر و یادش نبود

از آن کس که با وی نبرد آزمود

چو رستم زدست وی آزاد شد

به سان یکی تیغ پولاد شد

خرامان بشد سوی آب روان

چنان چون شده باز جوید روان

بخورد آب و روی و سر و تن بشست

به پیش جهان آفرین شد نخست

همی خواست پیروزی و دستگاه

نبود اگه از بخشش هور و ماه

وزان آب چون شد به جای نبرد

پر اندیشه بودش دل و روی زرد

چو سهراب شیر اوژن او را بدید

زباد جوانی دلش بر دمید

چنین گفت کای رسته از چنگ شیر

جدا مانده از زخم شیر دلیر...

بار دیگر دو پهلوان به کشتی گرفتن پرداختن و این بار...

غمی بود رستم بیازید چنگ

گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلیر جوان

زمانه بیامد نبودش توان

زدش بر زمین بر به کردار شیر

بدانست کاو هم نماند به زیر

سبک تیغ تیز از میان بر کشید

بر شیر بیدار دل بردرید

بپیچید و زان پس یکی آه کرد

ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد

بدو گفت کاین بر من از من رسید

زمانه به دست تو دادم کلید

کنون گر تو در آب ماهی شوی

و گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگرچون ستاره شوی بر سپهر

ببرّی ززز روی زمین   پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من

 چو بیند که خاک است بالین من

از این نامداران گردن کشان

کسی هم برد سوی رستم نشان؟

که سهراب کشته است و افکنده خوار

تو را خواست کردن همی خواستار

چو بشنید رستم سرش خیره گشت

جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

بپرسید زان پس که امد بهوش

بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشان؟

که کم باد نامش زگردن کشان

بدو گفت ار ایدون که رستم تویی

بکشتی مرا خیره از بد خویی

زهرگونه ای بودمت رهنمای

نجنبید یک ذره مهرت زجای

کنون بند بگشای از جوشنم

برهنه ببین این تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره دید

همه جامه بر خویشتن بر درید

همی ریخت خون و همی کند موی

سرش پر زخاک و پر از آبروی

بدو گفت سهراب کاین بدتری است

به آب دو دیده نباید گریست

از این خویشتن کشتن اکنون چه سود؟

چنین رفت و این بودنی کار بود

http://www.caroun.com/Literature/Iran/Poets/FFarokhzad/FFarokhzad-Poem.jpghttp://www.tehran98.com/wp-content/uploads/2013/09/981538ba0ef0b236c873ae62c8dc68bc.jpg

تعداد صفحات : 7

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد


Up Page
کد پرش به بالای صفحه وب